انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

حرفهایی که باید زد

تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اندیشیدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!

من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.

حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود.
اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛
سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!

این چگونه حرف هایی است؟

این چگونه مخاطبی است؟

دکتر شریعتی

همه افلاک تویی

نه مرادم ، نه مریدم،
نه پیامم ، نه کلامم،
نه سلامم ، نه علیکم،
نه سپیدم ، نه سیاهم،
نه چنانم که تو گویی ، نه چنینم که تو خوانی ،
نه آنگونه که گفتند و شنیدی ،
نه سمائم ، نه زمینم ،نه به زنجیر کسی بسته ام و برده دینم ،
نه سرابم ، نه برای دل تنهایی تو جام شرابم ،
نه گرفتار و اسیرم ، نه حقیرم ، نه فرستاده پیرم ، نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم،
نه جهنم نه بهشتم ، چُنین است سرشتم ،
این سخن را من از امروز نه گفتم ، نه نوشتم ، بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم:
حقیقت نه به رنـگ است و نه بـو، نه به هــای است و نه هــو ،
نه به این است و نه او، نه به جـام است و سَبـو ،
گر به این نقطه رسیدی به تو سر بسته و در پرده بگویــم ، تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را.
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی ، خودِ تو جان جهانی ، گر نهانـی و عیانـی ، تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی ،
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی ، تو خود اسرار نهانی،
همه جا تو، نه یک جای، نه یک پای،
هَمه ای، با هَمه ای ، همهمه ای ،
تو سکوتی ، تو خود باغ بهشتی ، تو بخود آمده از فلسفه چون و چرایی.
به تو سوگند که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی ،
در همه افلاک بزرگی نه که جُزئی ، نه که چون آب در اندام سَبوئی، تو خود اویی ،
بخودآی! تا به درخانه متروکه هرکس ننشـــینی و بجز روشنــی شعشـعه پرتـو خود هیچ نبـینـی،و گلِ وصل بـچیـنی .

انسان یا آدم؟؟

انسان یا آدم؟
آدم یا بشر؟
بشر یا موجود؟
موجود یا حیوان؟
حیوان یا شکم؟
شکم یا عقل؟
عقل یا احساس؟

کاش میشد فکر نکرد!
کاش میشد انسان نبود!
کاش میشد پوچ بود...

اما نه...
نمی توانم!
من انسانم و به حکم انسان بودن،
به حکم داشتن عقل،
به حکم داشتن دل و گوهری به نام وجدان!
نمی توانم...
از خویش نمی توانم فرار کنم.به کجا بروم؟
به کجا می توانم بروم؟...


کاشکی میشد تو زندگی، ما خودمون باشیم و بس

            تنها برای یک نگاه، حتی برای یک نفس

آخر ای مردم...

آخر ای مردم
دلم تنگ است.
دلم تنگ است.
تصاویر خیال انگیز رویاهای دیروزم،
همه امروز بیرنگ است.
بلی دیریست افکار پریشانم
گرفتار معمایی است معلومات آن مجهول،
و مجهولات آن بر طبق مفروضات عینی ناهماهنگ است
نمی دانم چرا چرخ زمان لنگ است
نمی فهمم چرا چشم کسان تنگ است
و یا اصلا چرا، اصلا چرا اینقدر در دنیا
تفنگ و ارتش و ستوان و سرهنگ است؟
به جای راستی آخر چرا اینقدر نیرنگ است؟
چرا ظلم و فساد و مکر
فحشا و دورویی
غیبت و نخوت
حسادت، مردم آزاری
به چشم من به عنوان یکی از مردم این قرن
قرن علم؛ قرن فن
بسی شیرین تر از حلوای ناب و از مرباهای بالنگ است
چرا فریادهای دختری معصوم
مردی پیر
زنی بی خانمان و کودکی بی شیر
به گوش آن هیولا مردمان فارغ از انسان
بسی زیباتر و موزون تر از آوای هر چنگ است؟
نمی دانم
نمی فهمم
ولی آنقدر می دانم
ولی آنقدر می فهمم
ولی آنقدر می بینم
که در هر کوی و هر برزن
نقاب اندود مردانی چه ظلمت پوش
چنین آواز می خوانند
کنون هنگامه جنگ است(3)
نمی دانم
نمی دانم چرا
اما گمانم قلب این مخلوق بی وجدان
به جای پر شدن از عشق
سرشار از گل و سنگ است
نمی دانم
گمانم میرسد شاید زمین خود لایق این فتنه و ننگ است
و یا شاید زبانم لال
زبانم لال
زبانم لال
خداوند زمین و آسمان ها
خالق کل جهان و کهکشان ها
نشئه بنگ است
نمی دانم
نمی فهمم
نمی بینم
ولی حس می کنم امروز
جهان در انتظار مردی از جنس شباهنگ است.


شعر از داداشم "مجتبی ر"

مثل باران

من نمی‌گویم درین عالم

گرم پو،

تابنده،

هستی بخش

چون خورشید باش!

تا توانی،

پاک، روشن،

مثل باران،

مثل مروارید باش!

نومیدی مطلق؛ یقینی زلال و آرام بخش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود.

چه قدرت و غنائی است در ناگهان هیچ نداشتن!

اضطرابها همه زاده ی انتظارها است.

هیچ گودئی در راه نیست. در این کویر فریب سرابی هم نیست. جاده ها همه خلوت،راه ها همه برچیده و چه می گویم؟ هستی گردوئی پوک!

به انتهای همه ی راه ها رسیده ام، جهان سخت فرتوت و ویرانه است. چه کنم؟؟

قسمت پایانی "هبوط در کویر" ، شریعتی

اگر می خوانم،می جویم و ...

اگر می خوانم،می جویم،می یابم و می گویم،

انگیزه ام دردی است که ریشه در جانم دارد.

و اگر از اینهمه سر بتابم، درد با جان یکی شده ،خواهدم کشت.

بیماری مرگ آوری هست که به تاریخ ، فرهنگ ، مذهب و مردممان هجوم آورده است و یک لحظه غفلت همه چیز را نابود خواهد کرد.

این است که آرام نمی یابم، چرا که درد شدیدتر از آن است که فرصت آرامشی دهد

و بیماران، به مرگ نزدیک تر از آن که بتوان به خوشایند و بدآیند دیگران اندیشید...