انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

شعری زیبا

می نویسم باز می گیرم قلم

در میانِ دست و انگشتان خود

می نویسم از شماهائیکه من ،

دوست دارم با تمامِ جانِ خود


شاعر مریم تاران

ریاضیات می دانند اصلا؟!!

بعد دو سال هنوز در توهم اکثریت بودن، فکر می کنند ١٣ از ٢٤ بزرگتر است، بعد توقع دارند ما بیاییم با هم بنشینیم و در مورد اکثریت و اقلیت در سوریه حرف بزنیم!
قانع شان هم بکنیم لابد!!
کسانی که فرق هزار و میلیون را در راهپیمایی سکوتشان نمی دانند!!

بی خیال دوست من؛ تو فکر کن مخالفان بشاراسد در اکثریت اند؛ مثل سبزهای ایران 

کبوترانه

ما را کبوترانه، وفادار کرده ‌است
آزاد کرده است و گرفتار کرده ‌است!

بامت بلند باد، که دلتنگی‌ات مرا
از هرچه هست، غیر تو، بیزار کرده ‌است

خوشبخت، آن دلی که "گناهِ نکرده" را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده ‌است...

تنها گناه ما، طمع "بخشش" تو بود
ما را "کرامت" تو گنه‌کار کرده است!

چون سرو سرافرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا "خار" کرده است...


منبع


داستان خاتمی و آمنه

یک نفر رفته است اسید پاشیده به صورت یک دختر و تمام زندگی و آینده او را نابوده کرده است. حالا که وقت تلافی (دقیقا با همین مفهوم) شده است، آدم‌ها راه افتاده‌اند که ببخش و بی‌خیال شو. در همین روزها، یک نفر آدم سیاسی هم پیشنهاد داده مردم و حکومت، بابت اتفاقات دو سال اخیر، یکدیگر را ببخشند (البته با قیدهای دیگری که ذکر کرده). حالا همان آدم‌ها که به آمنه دستور (از پیشنهاد و خواهش گذشته) می‌دهند که آن مرد را ببخش؛ آمده‌اند وسط که ما باتوم خوردیم و زندان رفتیم و نمی‌توانیم ببخشیم و اصلا چیزی برای بخشیدن وجود ندارد.

داستان به همین سادگی است. مرگ خوب است برای همسایه. من باتومی که خورده‌ام را نمی‌بخشم؛ اما تو از دست رفتن زندگی‌ات را ببخش. اگر تو نبخشی، نماد همه خشونت‌های روی زمین هستی؛ اما اگر من انتقام بگیرم، آزادی‌خواه و دمکرات هستم.


منبع


دارم میمیرم...

اومد پیشم .حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق میکنه
گفت :حاج آقا یه سوال دارم که خیلی جوابش برام مهمه
گفتم :چشم اگه جوابشو بدونم خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم
گفت: من رفتنی ام!
گفتم: یعنی چی؟
گفت: دارم میمیرم
گفتم: دکتر دیگه ای رفتی، خارج از کشور؟
گفت: نه همه اتفاق نظر دارن، گفتن خارج هم کاری نمیشه کرد.
گفتم: خدا کریمه، انشاله که بهت سلامتی میده
با تعجب نگاه کرد و گفت: اگه من بمیرم یعنی خدا کریم نیست؟
فهمیدم آدم فهمیده ایه و نمیشه گول مالید سرش .گفتم: راست میگی، حالا سوالت چیه؟
گفت: من از وقتی فهمیدم دارم میمیرم خیلی ناراحت شدم از خونه بیرون نمیومدم . کارم شده بود تو اتاق موندن و غصه خوردن . تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم . خلاصه یه روز صبح از خونه زدم بیرون مثل همه شروع به کار کردم . اما با مردم فرق داشتم، چون من قرار بود برم و انگار این حال منو کسی نداشت . خیلی مهربون شدم، دیگه رفتارای غلط مردم خیلی اذیتم نمیکرد . با خودم میگفتم بذار دلشون خوش باشه که سر من کلاه گذاشتن . آخه من رفتنی ام و اونا انگار موندنی. سرتونو درد نیارم من کار میکردم اما حرص نداشتم . بین مردم بودم اما بهشون ظلم نمیکردم و دوستشون داشتم . ماشین عروس که میدیم از ته دل شاد میشدم و دعا میکردم . گدا که میدیدم از ته دل غصه میخوردم و بدون اینکه حساب کتاب کنم کمک میکردم . مثل پیر مردا برای همه جوونا  آرزوی خوشبختی میکردم . الغرض اینکه این ماجرا منو آدم خوبی کرد و مهربون شدم . حالا سوالم اینه که من به خاطر مرگ خوب شدم و آیا خدا این خوب شدن منو قبول میکنه؟
گفتم: بله، اونجور که میدونم و به نظرم میرسه آدما تا دم رفتن ، خوب شدنشون واسه خدا عزیزه
 آرام آرام خدا حافظی کرد و تشکر، وقتی داشت میرفت گفتم: راستی نگفتی چقدر وقت داری؟
خندید و گفت: معلوم نیست . بین یک روز تا چند هزار روز!!!
یه چرتکه انداختم دیدم منم تقریبا همین قدرا وقت دارم. با تعجب گفتم: مگه بیماریت چیه؟
گفت: بیمار نیستم!
گفتم: پس چی؟
گفت: فهمیدم مردنیم، رفتم دکتر گفتم: میتونید کاری کنید که نمیرم؟ گفتن: نه گفتم: خارج چی؟ و باز گفتند : نه! خلاصه حاجی  ما که رفتنی هستیم. وقتش فرقی داره مگه؟
باز خندید و رفت و دل منو با خودش برد .


دردمندان حقوق بشری!

بحرین در خاک و خون می‌غلطد؛
آقایان و خانم‌های حقوق بشر! صدایتان در کجا خفه شده است؟!
...
رونوشت به:
شیرین عبادی برنده جایزه صلح نوبل!
بیانیه نویسان سبزکی حقوق بشر دوست ایران!
خانم کاترین اشتون!
خانم آنجلینا جولی جهت سفر صلح طلبانه به بحرین!
فمینست‌های داخلی و خارجی جهت انتشار یک خط بیانیه برای حمایت از "آیات القُرمُزی"!
سازمان دیده‌بان حقوق بشر!
برادر چشم بادامی سازمان مللی‌مان "بان کی مون"!
اعضای اتحادیه عرب ضد عربی!!!
سازمان کنفرانس اسلامی جهت تشکیل یک کنفرانس فوری!
و بقیه شعار دهندگان با مزد و بی مزد و مواجب شیطان بزرگ!


می خواست (نمی خواست) تنها باشه!

مرد از راه می رسه.

ناراحت و عبوس!

زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن

(مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره )

زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"

...............................................................................


مرد از راه می رسه

زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه
و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
‏(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"‏