انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

نومیدی مطلق؛ یقینی زلال و آرام بخش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود.

چه قدرت و غنائی است در ناگهان هیچ نداشتن!

اضطرابها همه زاده ی انتظارها است.

هیچ گودئی در راه نیست. در این کویر فریب سرابی هم نیست. جاده ها همه خلوت،راه ها همه برچیده و چه می گویم؟ هستی گردوئی پوک!

به انتهای همه ی راه ها رسیده ام، جهان سخت فرتوت و ویرانه است. چه کنم؟؟

قسمت پایانی "هبوط در کویر" ، شریعتی

اگر می خوانم،می جویم و ...

اگر می خوانم،می جویم،می یابم و می گویم،

انگیزه ام دردی است که ریشه در جانم دارد.

و اگر از اینهمه سر بتابم، درد با جان یکی شده ،خواهدم کشت.

بیماری مرگ آوری هست که به تاریخ ، فرهنگ ، مذهب و مردممان هجوم آورده است و یک لحظه غفلت همه چیز را نابود خواهد کرد.

این است که آرام نمی یابم، چرا که درد شدیدتر از آن است که فرصت آرامشی دهد

و بیماران، به مرگ نزدیک تر از آن که بتوان به خوشایند و بدآیند دیگران اندیشید...

آسمان می خواندم

آسمانی مرا می خواند پر از لبخند...

پر از عشق ...

پر از گشایش چند پنجره صبح ...

پر از تو ...

کویر ... آسمان ... سکوت...

کویر ... آسمان ... سکوت

این سه همسایه ی همیشگی من ،هم چنان در آستانه ی خانه ام به انتظار ایستاده بودند...

کویر ، افق در افق تا چشم کار میکرد در برابرم دامن کشیده بود و از همه سو تا بی نهایت دور رفته بود ،سوخته و تافته ، غمگین و پرسراب و آسمان بر بالای سرم ایستاده سکوت کرده بود ، زلال ، آبی و پرآفتاب...

ایستاده بودم و دل برکنده از کویر همه تن چشم کردم و در چشم آسمان دوختم و همه جان نگاه کردم و در آن گوشه ی آسمان آویختم و در اعماق این کبود به لذت جان می سپردم و در آبی این دریا به عشق جان می گرفتم و غرقه ی هستی و بی خویش با آسمان عشق می ورزیدم و اشک امانم نمی داد و می نگریستم و به نگریستن ادامه میدادم و می شنیدم که سکوت آبی وحی این سخن پیامبر را با دلم می گوید و من در عمق همه ی ذرات وجودم آن را به نیاز و حسرت زمزمه می کنم که:

اگر مامور نبودم که با مردم بیامیزم و در میان خلق زندگی کنم؛ دوچشمم را به این آسمان می دوختم و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم تا خداوند جانم را بستاند...

سلام رو دوست دارم...

سلام! چه واژه قشنگی...

سلام به خودم.

سلام به خودت.

سلام به همتون..

می خوام بنویسم، از کی؟  از کجا؟

نمی دونم.

احساساتی که دوستشون ندارم. به بعضیاشون اعتقادی ندارم. اما نمیشه. دست از سرم برنمیدارن. چاره ش چیه؟ بمیرم و خلاص شم؟

شاید بعدا یه فکری براشون کردم.

اینا رو برا هیشکی نمی نویسم. اینا رو برا خودم می نویسم. شاید راحت شدم.


بذار بگم که بدم میاد از آدمایی که سلام رو نمیفهمن.(داخل پرانتزش رو بعدا میگم..)