انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

انسان یا آدم؟؟

انسان یا آدم؟
آدم یا بشر؟
بشر یا موجود؟
موجود یا حیوان؟
حیوان یا شکم؟
شکم یا عقل؟
عقل یا احساس؟

کاش میشد فکر نکرد!
کاش میشد انسان نبود!
کاش میشد پوچ بود...

اما نه...
نمی توانم!
من انسانم و به حکم انسان بودن،
به حکم داشتن عقل،
به حکم داشتن دل و گوهری به نام وجدان!
نمی توانم...
از خویش نمی توانم فرار کنم.به کجا بروم؟
به کجا می توانم بروم؟...


کاشکی میشد تو زندگی، ما خودمون باشیم و بس

            تنها برای یک نگاه، حتی برای یک نفس

آخر ای مردم...

آخر ای مردم
دلم تنگ است.
دلم تنگ است.
تصاویر خیال انگیز رویاهای دیروزم،
همه امروز بیرنگ است.
بلی دیریست افکار پریشانم
گرفتار معمایی است معلومات آن مجهول،
و مجهولات آن بر طبق مفروضات عینی ناهماهنگ است
نمی دانم چرا چرخ زمان لنگ است
نمی فهمم چرا چشم کسان تنگ است
و یا اصلا چرا، اصلا چرا اینقدر در دنیا
تفنگ و ارتش و ستوان و سرهنگ است؟
به جای راستی آخر چرا اینقدر نیرنگ است؟
چرا ظلم و فساد و مکر
فحشا و دورویی
غیبت و نخوت
حسادت، مردم آزاری
به چشم من به عنوان یکی از مردم این قرن
قرن علم؛ قرن فن
بسی شیرین تر از حلوای ناب و از مرباهای بالنگ است
چرا فریادهای دختری معصوم
مردی پیر
زنی بی خانمان و کودکی بی شیر
به گوش آن هیولا مردمان فارغ از انسان
بسی زیباتر و موزون تر از آوای هر چنگ است؟
نمی دانم
نمی فهمم
ولی آنقدر می دانم
ولی آنقدر می فهمم
ولی آنقدر می بینم
که در هر کوی و هر برزن
نقاب اندود مردانی چه ظلمت پوش
چنین آواز می خوانند
کنون هنگامه جنگ است(3)
نمی دانم
نمی دانم چرا
اما گمانم قلب این مخلوق بی وجدان
به جای پر شدن از عشق
سرشار از گل و سنگ است
نمی دانم
گمانم میرسد شاید زمین خود لایق این فتنه و ننگ است
و یا شاید زبانم لال
زبانم لال
زبانم لال
خداوند زمین و آسمان ها
خالق کل جهان و کهکشان ها
نشئه بنگ است
نمی دانم
نمی فهمم
نمی بینم
ولی حس می کنم امروز
جهان در انتظار مردی از جنس شباهنگ است.


شعر از داداشم "مجتبی ر"

مثل باران

من نمی‌گویم درین عالم

گرم پو،

تابنده،

هستی بخش

چون خورشید باش!

تا توانی،

پاک، روشن،

مثل باران،

مثل مروارید باش!