انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

شک

نمی دونم چی می خوام بنویسم. یه مدته سردرگمم. به همه چیز شک کردم. هر چه قدرم سعی می کنم از این شک دربیام انگار نمیشه. انگار نمی خوام. انگار می ترسم. می ترسم. اگه بخوام دربیام باید قوی باشم. باید از یه چیزایی بگذرم. اونا رو چکار کنم. تازه، اومدیم و من گذشتم... تا کی ادامه پیدا می کنه؟؟ 

این بار اولم نیست که این حالتا پیش میاد. ولی این بار خیلی گیجم. قبلا راهم مشخص بود و فقط بحث عمل کردن و نکردن، بودن و نبودن، ضعیف بودن یا قوی بودن بود.... 

اما الان یه جورایی بحث راهه. نمی دونم چه طوری بگم. 

با خودم میگم شاید این یه جور شکیه که قرار بعدا به یقین تبدیل بشه. بعد توجیه می کنم میگم:من ایمان و یقین  رو بعد از شک بیشتر دوست دارم. اینجوری می دونم این ایمانم، این اعتقاداتم از اول مادرزادی نبوده، از خواب بیدار نشدم بگم من ولایت مطلقه فقیه رو قبول دارم! 

اصلا ولایت مطلقه فقیه کیلو چنده؟ مسأله من بزرگتر از این حرفاست. الان با یقین فقط می تونم بگم خدایی هست! اما تقریبا تو بقیه موارد حداقل یه درصد هم شده شک دارم.

نمی دونم، شاید دارم بهونه میارم... 

به قول شریعتی: 

کاشکی, 

یکبارگی نادان شدمی 

تا از خود خلاصی می یافتمی

انسان یا آدم؟؟

انسان یا آدم؟
آدم یا بشر؟
بشر یا موجود؟
موجود یا حیوان؟
حیوان یا شکم؟
شکم یا عقل؟
عقل یا احساس؟

کاش میشد فکر نکرد!
کاش میشد انسان نبود!
کاش میشد پوچ بود...

اما نه...
نمی توانم!
من انسانم و به حکم انسان بودن،
به حکم داشتن عقل،
به حکم داشتن دل و گوهری به نام وجدان!
نمی توانم...
از خویش نمی توانم فرار کنم.به کجا بروم؟
به کجا می توانم بروم؟...


کاشکی میشد تو زندگی، ما خودمون باشیم و بس

            تنها برای یک نگاه، حتی برای یک نفس

آخر ای مردم...

آخر ای مردم
دلم تنگ است.
دلم تنگ است.
تصاویر خیال انگیز رویاهای دیروزم،
همه امروز بیرنگ است.
بلی دیریست افکار پریشانم
گرفتار معمایی است معلومات آن مجهول،
و مجهولات آن بر طبق مفروضات عینی ناهماهنگ است
نمی دانم چرا چرخ زمان لنگ است
نمی فهمم چرا چشم کسان تنگ است
و یا اصلا چرا، اصلا چرا اینقدر در دنیا
تفنگ و ارتش و ستوان و سرهنگ است؟
به جای راستی آخر چرا اینقدر نیرنگ است؟
چرا ظلم و فساد و مکر
فحشا و دورویی
غیبت و نخوت
حسادت، مردم آزاری
به چشم من به عنوان یکی از مردم این قرن
قرن علم؛ قرن فن
بسی شیرین تر از حلوای ناب و از مرباهای بالنگ است
چرا فریادهای دختری معصوم
مردی پیر
زنی بی خانمان و کودکی بی شیر
به گوش آن هیولا مردمان فارغ از انسان
بسی زیباتر و موزون تر از آوای هر چنگ است؟
نمی دانم
نمی فهمم
ولی آنقدر می دانم
ولی آنقدر می فهمم
ولی آنقدر می بینم
که در هر کوی و هر برزن
نقاب اندود مردانی چه ظلمت پوش
چنین آواز می خوانند
کنون هنگامه جنگ است(3)
نمی دانم
نمی دانم چرا
اما گمانم قلب این مخلوق بی وجدان
به جای پر شدن از عشق
سرشار از گل و سنگ است
نمی دانم
گمانم میرسد شاید زمین خود لایق این فتنه و ننگ است
و یا شاید زبانم لال
زبانم لال
زبانم لال
خداوند زمین و آسمان ها
خالق کل جهان و کهکشان ها
نشئه بنگ است
نمی دانم
نمی فهمم
نمی بینم
ولی حس می کنم امروز
جهان در انتظار مردی از جنس شباهنگ است.


شعر از داداشم "مجتبی ر"