انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

دلم گرفته

وقتی دلم میگیره نمی دونم چیکار کنم؟ به کی بگم؟! اصلا حوصله نوشتن ندارم. واژه ها، احساسات و کلمات مدام توی ذهنم با سرعت میان و میرن و من قبل از اینکه حتی فرصت کنم بگم:"هی!، کجا؟"؛ رفتن...
قبل از اینکه فرصت کنم اونا رو روی کاغذ بیارم، گم شدن...
خسته میشم از این زندگی و این روزمرگی.

دلیلش رو نمی فهمم. مسخره ست. خنده م می گیره وقتی بعضی آدمها رو می بینم و می شناسم.

شاید خودمم عجیب باشم، نمی دونم، فقط شاید، شاید...

اما این "نمی دانم" گفتن من، یک "نمی دانم" گفتن سوفسطایی نیست که "نمی داند و نمی خواهد بداند"، بلکه "نمی داند، اما می خواهد که بداند"!!!


می خوام خودم باشم...


از نوشتن خیلی خوشم میاد. به آدم حس خوبی میده. کاش میشد در نوشته هام غرق بشم. بنویسم و بمیرم...................
اما نمیشه، زندگی که فقط این نیست. زندگی پوچ نیست، زندگی بی هدف نیست. انسان نمی تونه بی هدف باشه. اگه یه روزی بی هدف شد، میمیره...
یاد صادق هدایت افتادم. بدم میاد ازش. پوچی گرای بدبخت...
یکی از داستان کوتاهاش رو یه بار می خوندم. اسمش یادم نیست. فقط خیلی پوچ بود. پوچه پوچ. اخر داستان با هیچی تموم میشد. اصلا کاشکی میشد گذاشت هیچی.. اصلا کاشکی داستانش آخر داشت. اصلا هیچی نداشت. اصلا داستان نبود! بعضیا میگن این هنرشه. آخه این هنر به چه دردی می خوره؟ یه اصطلاحی هست میگه " Art for Art، هنر برای هنر". اصلا قبول ندارم.


پ.ن: سوفسطایی گرایی سوداگری حرف است. مظهر بیمارگونه فرهنگی فرسوده و سترون است. سوفسطایی گری، جدل بازی است. لفظ پردازی است. قربانی کردن معنی به خاطر لفظ و به بیان بهتر بیهوده گویی در عین نغزنمایی است.
فرهنگ سوفسطایی فرهنگی نوشخوارگر و ارتجاعی است. فرهنگ الفاظ است،‌ نه فرهنگ معانی. این فرهنگ عموما بی خبر از مسایل اساسی زمان، سرمست باده تفاخر به مهارتهای جدلی خویشتن در بازی با لغات میپردازد.   .::اندیشه های شمس::.