انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

انسان وتضادهایش

نومیدی هنگامی که به مطلق می رسد یقینی زلال و آرام بخش می شود...

تیشه به ریشه...

گفتم: تیشه ام را برداشته ام، تو فقط بگو کدام کوه؟

گفتی: خودت!

...

گفتم: مگر خودی مانده؟! عصاره ی وجودم، دلم پیش توست!

آغوش من به عشق تو ابراز می شود

وقتی دریچه های غزل باز می شود
شب با خیال چشم تو آغاز می شود

آتش زبانه می زند از جان واژه ها
یاد تو در دلــــم پر پرواز می شود

حس می کنم رها شده ام در تن بهــــــــار
وقتی که دکمه دکمه پیرهنت باز می شود

دریا خلاصه ایست از آبی چشم تو
پلکی بزن بخند که اعجاز می شود

می آیی و حضور تو یعنی تمام عشق
 می رقصی و حریر تنت ناز می شود

دستم نمی رسد به تــو تا بـــاورم کنی
آغوش من به عشق تو ابراز می شود

کم کم غروب می کنم و باز آری آه
شب با خیال چشم تو آغاز می شود
 

درست مثل سرکه ی هفت ساله

و اما عشق، از نوع قدیمی

درست مثل سرکه ی هفت ساله

طعمی متضاد..