روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشنهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد. دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد.
پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود...
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.
دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :
1. دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2. هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3. یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جانبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد...
ادامه داستان را بخوانید....
ادامه مطلب ...این یک تست روانشناسی است که توسط زیگموند فروید طراحی شده.
فرض کنید که در خانه هستید و پنج اتفاق زیر همزمان پیش میاد.
1- تلفن زنگ میزنه
2- بچه تان گریه میکنه
3-یکی داره در خونه رو می زنه و صداتون میکنه
4- لباس ها را بیرون روی طناب پهن کرده اید و بارون میگیره
5- شیر آب رو در آشپز خانه باز گذاشتید و آب داره سر ریز میشه
خب حالا با این وضعیت شما به ترتیب کدوم کارها رو انجام میدید؟
عنی از شماره ی 1 تا 5 رو با چه اولویتی انجام میدید؟
اولویت های خودتونو تعیین کنید و برای تحلیلش پایین صفحه رو ببینید
.
.
.
.
هر یک از 5 مورد بالا نشون دهنده یکی از جنبه های زندگی شماست.
1- زنگ تلفن، نشونه شغل و کار شماست.
2- گریه بچه، نشون دهنده خانواده است.
3- زنگ در خونه، نشون دهنده دوستان شماست.
4- لباس ها، نشون دهنده پول هستن.
5- سر رفتن آب، نشون دهنده میل جنسی هستش.
ترتیب انتخاب های شما نشون دهنده اولویت های ذهن شما در زندگیه
( اینو من از یجایی کپی کردم ولی عمرا فروید بنده خدا تو عمرش چنین تستی نشنیده .
راستی زمان فروید تلفن وجود داشت ؟ )
نمی دونم چقدر میتونه درست باشه این تست. ولی برا من که درست در اومد! به عبارتی زد تو خال!!
آیا چیزی از کودکان هیولایی شنیده اید؟
پدیده «کودکان هیولایی»، پدیده ای است که با حمله های نظامی آمریکا و متحدانش به کشورهایی مانند عراق و افغانستان موضوعیت پیدا کرده است.
آری این فریاد که قرنهاست تندیس عظیم جهل ابوالبشر را به دوش می کشد ستودنیست !
فریاد مردی دست و پای بسته بر همنوع آزاد ذهن بسته اش
فریاد کودکی گستاخ بر بلندای سکوت شب
فریاد اناالحق آزاد مردی در آوار گنگان و کران
فریاد ذهن من، فریاد ذهن تو
فریاد قناری محصور در قفس
آری این فریاد ستودنیست و سکوت غارت گر خاطره هاست
غارتگر خاطره های سبز فصل آزادی
غارتگر لبخند از لبان آبادی
غارتگر حیای زن بد کاره
من از این سکوت دلگیرم و
بندبند وجودم فریاد یست بلند بر قامت این تندیس پیر
آری این سکوت غارت گر خاطره هاست و
همتی بلند لازم است این فریاد را !
منبع: نمی دانم!
... ولو برای شکستن شیشه های خانه ات.
چه با محبت نگاهشان میکرده ای،
زمانی که می نوشتند از " توهم خدا "!
هوار ثانیه های زیر خاکستر
هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت: این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ...
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ سخن او را قطع کرد و چنین گفت: بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نکنی. سرت را به زیر افکن تا افسون افسانة گیسوانش نگردی و مفتون فتنة چشمانش نشوی که از آنها شیاطین میبارند. گوشهایت را ببند تا طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی که مسحور شیطان میشوی. از او حذر کن که یار و همدم ابلیس است. مبادا فریب او را بخوری که خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند مراقب باش....
و من بی آنکه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید، گفتم: به چشم.
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد که: خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف خداست در حق تو. پس شکر کن و هیچ مگو....
گفتم: به چشم.
در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم، و آوایش را نشنیدم. چقدر دوست میداشتم بر موجی که مرا به سوی او میخواند بنشینم، اما از خوف آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از نیاز به چیزی یا کسی که نمیشناختم اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می کردم . دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم، و گریستم. نمیدانستم چرا؟
قطره اشکی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست...
به خدا نگاهی کردم مثل همیشه لبخندی با شکوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنکه حرفی بزنم و دردم را بگویم، میدانست.
با لبخند گفت: این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش که او داروی درد توست. بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشکنی که او بسیار شکننده است . من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم. نمیبینی که در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام. پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق را نداری به چشمانش نگاه نکن، گیسوانش را نظر میانداز، و حرمت حریم صوتش را حفظ کن تا خودم تو را مهیای این دیدار کنم...
من اشکریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم: پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید کردی ؟!
خدا گفت: من؟!!
فریاد زدم: شیخ آن حرفها را زد و تو سکوت کردی. اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟!!
خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت: من سکوت نکردم، اما تو ترجیح دادی صدای شیخ را بشنوی و نه آوای مرا ...
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تکرار میکند ...