می نویسم باز می گیرم قلم
در میانِ دست و انگشتان خود
می نویسم از شماهائیکه من ،
دوست دارم با تمامِ جانِ خود
قربان آن گلی که مرا "خار" کرده است...
یک نفر رفته است اسید پاشیده به صورت یک دختر و تمام زندگی و آینده او را نابوده کرده است. حالا که وقت تلافی (دقیقا با همین مفهوم) شده است، آدمها راه افتادهاند که ببخش و بیخیال شو. در همین روزها، یک نفر آدم سیاسی هم پیشنهاد داده مردم و حکومت، بابت اتفاقات دو سال اخیر، یکدیگر را ببخشند (البته با قیدهای دیگری که ذکر کرده). حالا همان آدمها که به آمنه دستور (از پیشنهاد و خواهش گذشته) میدهند که آن مرد را ببخش؛ آمدهاند وسط که ما باتوم خوردیم و زندان رفتیم و نمیتوانیم ببخشیم و اصلا چیزی برای بخشیدن وجود ندارد.
داستان به همین سادگی است. مرگ خوب است برای همسایه. من باتومی که خوردهام را نمیبخشم؛ اما تو از دست رفتن زندگیات را ببخش. اگر تو نبخشی، نماد همه خشونتهای روی زمین هستی؛ اما اگر من انتقام بگیرم، آزادیخواه و دمکرات هستم.
مرد از راه می رسه.
ناراحت و عبوس!
زن:چی شده؟(مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره )
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه
و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"