کویر ... آسمان ... سکوت
این سه همسایه ی همیشگی من ،هم چنان در آستانه ی خانه ام به انتظار ایستاده بودند...
کویر ، افق در افق تا چشم کار میکرد در برابرم دامن کشیده بود و از همه سو تا بی نهایت دور رفته بود ،سوخته و تافته ، غمگین و پرسراب و آسمان بر بالای سرم ایستاده سکوت کرده بود ، زلال ، آبی و پرآفتاب...
ایستاده بودم و دل برکنده از کویر همه تن چشم کردم و در چشم آسمان دوختم و همه جان نگاه کردم و در آن گوشه ی آسمان آویختم و در اعماق این کبود به لذت جان می سپردم و در آبی این دریا به عشق جان می گرفتم و غرقه ی هستی و بی خویش با آسمان عشق می ورزیدم و اشک امانم نمی داد و می نگریستم و به نگریستن ادامه میدادم و می شنیدم که سکوت آبی وحی این سخن پیامبر را با دلم می گوید و من در عمق همه ی ذرات وجودم آن را به نیاز و حسرت زمزمه می کنم که:
اگر مامور نبودم که با مردم بیامیزم و در میان خلق زندگی کنم؛ دوچشمم را به این آسمان می دوختم و چندان به نگاه کردن ادامه می دادم تا خداوند جانم را بستاند...